محل تبلیغات شما
 

 

 

 

 

 

 

با من نگفتی ان روز قصدت شده جدایی 

از حالم بی خبر تو جسمم شده تباهی 

 

آیا خبرنداری از  گریه هایم هر شب 

مهرت نشسته بر دل  جانم رسیده برلب 

 

داغی نهادی بر دل  از سوز این غم و درد 

آشفته و پریشان  چون سنگ مردگان سرد 

 

بی تو شدم حیران  بی تو شدم غمگین 

بی تو از این جدایی  غمی چو کوه سنگین 

 

آیا به یادت آمد  هرروز وقت دیدار 

دستم چو می گرفتی  با شوق و ذوق بسیار 

 

لبخند برلبت بود دستت به شانه ی من  

هر جمله ای ز عشق بود مهرت به خانه ی من 

 

آن لحظه ها کنارم  عشق و  وفا و امید 

عصرها کنار کارون  گرمی چو نور خورشید 

 

هرفصل خاطری بود  از گریه ها و لبخند 

آرام می شدی تو  مهرت به قلب پیوند 

 

مانند فصل پاییز  ناگه ز من بریدی 

سوز و خزان و سرما  بر جان من دمیدی 

 

اکنون به کنج خانه  زانوی غم گرفتم 

آن خاطرات و حرفها با قلب خود بگفتم 

 

دانم یه روز آخر  باز هم تو برمی گردی 

با اشکی روی گونه  جسم نحیف و سردی 

 

گویی بیا و مانی غمخوار و همرهم باش 

چون روز آشنایی  تنها تو یاورم باش  

 

مانی بخنیاری   اهواز1394/08/02

دل نوشته ای از کارو برای مرگ غیر منتظره برادر دانیال

هنوزم چشم در راهم که برگرددی

بازخوانی این شعر روی من اثر عجیبی گذاشت

  ,تو ,بی ,چو ,مهرت ,چون ,    ,بی تو ,مهرت به ,  آیا ,بر دل 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

علم رایانه